گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

خواب ارشیا

وقتی که نوزاد بودی گلم بخاطر نفخ شدیدی که داشتی معمولا روی شکم می خوابیدی و الآن هم عادت داری حالت سجده بخوابی وقتی خوابت عمیق شد درستت می کنم . توی نوزادی تا صبح شاید یک ساعت درست می خوابیدی یک سره نق می زدی ولی الآن خیلی خوب شدی . خیلی کم نیاز به کمک داری اگر روی پا می گذاشتمت گاهی حتی خودت را روی زمین می انداختی و می خوابیدی ولی الآن 10 درصد موارد روی پا می خوابیدی و چند شب پیش هم خیلی قشنگ رفتی روی رختخوابت دراز کشیدی و خودت خوابیدی البته سجده نرفتی و مثل آدم بزرگ خیلی خوشم آمد... زحت ارشیا داره خیلی کم می شه البته کوپنهاش را توی نوزادی استفاده کرده و خوب الآن خیلی شیرین شده ...   ...
9 مهر 1393

احساسات دوقلوی سه قلوهای من

ارشیا در هوشیاری تمام ناگهان می خوابه انگار که یک ساعت هست که خوابه اردلان در اوج جیغ و گریه وقتی قلقلکش بدم قهقه میزنه  ار ارسلان و نهایت مظلومیت شیطنت می کنه  باورتون میشه؟   توی دمانگاه  ارشیا بغل بابایی بود و قبلش کلی تقلا کرده بود تا بابایی بزارش زمین که ناموفق بود و داشت اطراف را نگاه می کرد که بابایی یک بوسش کرد و در همون حین ارشا هم سرش را گذاشت روی شونه بابایی و خوابید... بابایی و این برای ما خیلی عادی بود... اینجا ارشیا منتظر بود داداشهایش از خواب بیدار شن یا من در را باز کنم بره بیدارشون کنه که انتظار طولانی شد... ...
8 مهر 1393

بانوچ

وقتی خیلی کوچولو بودن عزیزای دلم همه می گفتن باید بانوچ ببندین اما اون موقع وقتی روی تخت می گذاشتمتون خودتون می خوابیدین و نیازی نبود تا فهمیده تر شدین ما هم اول با کمک ملحفه بعد با کمک تخت فربد که دیگه استفاده نمی کرد یک بانوچ روی تخت خودمون بستیم تا هم یکوقت اگر افتاد روی تخت بیافته و هم وقتی تکونتون می دهم خودم هم استراحت کنم جای زیادی از اتاق هم گرفته نشه... توی این عکس روی بانوچ اولیه هستین در حال تاب خوردن که ارشیا گشنه می شه و لپ ارسلان را با یه چیز دیگه اشتباه می گیره... بعد یک روز وقتی داشتین دو تایی با بانوچ(تخت فربد) تاب می خوردن میخ از توی دیوار به همراه گچهایش افتاد و ارسلان و ارشا افتادن زمین خیلی ترسیدم و خیلی بررسی...
8 مهر 1393

اَدَ

بچه ها خیلی قشنگ با هم حرف می زنن. برای هم چیزی تعریف می کنند . یک بار در آشپزخونه که عشق بچه ها هست باز بود ارسلان هم پیش من دراز کشیده بود طوری که داداشی ها را نمی دید بعد گفتن اد ارسلان هم سریع بلند شد و دوید جلوی در آشپزخانه با هم حمله معمولا برای شلوغ کاری یا رفتن توی اتاق و ... همدیگه را صدا می کنند و منتظر می مونند که همه جمع شن وقتی که کوچیک تر بودن حتی از اتاقشون هم تنهایی بیرون نمی آمدن جلوی در روی کم صبر می کردن و با نگاه و صدا همدیگه را هم دعوت به پذیرایی می کردن. قربونتون بشم همیشه با هم باشین   نیاد روزی که بر هم بارشین . ...
8 مهر 1393

این چیه

اردلان گلم خیلی قشنگ و با لحن بچه گانه می گه این چیه و چشماش را گرد می کنه و با انگشت اشاره می کنه و لبهایش را حالت تعجب تغییر می ده . ارسلان هم خیلی کم می گه اما با حالت عادی و اشاره انگشت . قربونتون بشم که زبون باز کردین . بعضی کلمه ها را هم همه میگن. مثل اینجا دد باع بابا مامان ...
7 مهر 1393

گاز نگیر

دیالوگ هر روزه و هر ساعته من. گاز نگیر ارشیا اصلا گاز نمی گیره برای همین وقتی گازش می گیرن خیلی دلم می سوزه و ناراحت میشم. اردلان و ارسلان اگر در اولین اقدام چیزی که می خواهند بدست نیارن سریع گاز می گیرن آخه نادون هم هستن نمی شه دعواشون کرد .  وقتی ارسلان را دعوا می کنم فکر می کنه دارم بازی می کنم و بلند می خنده و بیشتر گاز می گیره یا اگر می زنه و  با اخم می گم نزن یا آروم یا محکم می زنم پشت دستش بازم   و دو تا می زنه . راهنمایی لطفا... ...
7 مهر 1393

معضل بخاری...

یک چند روزی بود که هوا کمی سرد شده بود بچه ها هم که روشون پتو نمی مونه . پتوهاشون مدل زیپ دار هست اما خلقشون تنگ می شه آخه خیلی غلط می زنن.  خلاصه بخاری را به پیشنهاد من نصب کردیم تا شب روشن کنیم روزها هم که هوا گرم بود اما نمی دونستیم با بچه های نادونمون چه کنیم . انگار همه اتاقشون به پشت بخاریشون ختم می شد و ... گاهی از بخاری می گرفتن و تا نیمه بالا می رفتن ... بیشتر وقتها می رفتن و پشتش می شستن و استراحت می کردن ... گاهی با هم دکی می کردن و می خندیدن... یک بار هم که خیلی ما را ترسوندن رفته بودن و از پشت بخاری شیشه هایش را در آوردن... خلاصه صبح که از خواب بیدار می شدن یک تشک می گذاشتم پشت بخاری اما فایده نداشت می شست...
7 مهر 1393

بازم تولد

تولد بابا سعید دوباره آمد . بابا سعید تولدت مبارک با یک کیک و به اتفاق برادرها و پدر و مادر بابا سعید و عزیز مریم یک جشن کوچیک گرفتیم و اما هنوز عکسها نیامده روی سیستم که بذارم. فرداش هم رفتیم دررود نیشابود همه با خانواده بابا سعید . خیلی خوب بود خوش گذشت شما هم توی رفت و برگشت خواب بودین و اونجا سر حال. قربونت بشم اردلانم که نه شیر خوردی و نه بیسکویت فقط دو تا پاچین نوش جان کردی   گوشت بشه به تنت. ارشیا و ارسلان پسرای گلم که هم شیر خوردن هم بیسکویت هم پاچین و هم اینکه حسابی قدم زدن و گشت و گذار و نای نای   ...
7 مهر 1393

پنیسیلین

ارسلان گلم بعد از چند روز تب چند روزی بود که سرفه می کردی منم از دانه های لعاب دار و  جوشانده سرما خوردگی و چرب کردنت با روغن بادام شیرین کم نداشتم . اما سرفه هات که طولانی شد رفتیم دکتر . دکتر گفت هم حساسیت هست هم سینه ات چرک کرده خلاصه برایت سه تا شربت و چهارتا آمپول نوشت دوتا هیدوکسی زین و دوتا پنی سیلین که باید با هم طی دو روز می زدیم خیلی لحظات سختی بود اگه بابایی همراهیمون نمی کرد حقیقتا خودم را باخته بودم . همه می گن از آب دندونه اما دکتر نظر دیگه ای داشت . خیلی بی تجربه هستم و بهم ایراد هم می گیرن که خودم را زود می بازم . آخه خیلی دوستون دارم گلهای باغ زندگیم ...
7 مهر 1393

اشتباه مجدد

بعد از تولدتون بود که دوباره بهتون ظلم کردم آخه شما مامانه را خیلی دوست دارین ... دو هفته بعد از تولدتون که مریض بودین مامانه از سفر آمدن و گفتن اردلان را بفرست منم صبح شما را مثل قبل فرستادم اما عصر دیگه دیوانه شدم و با داداشی ها آمدیم پیشت .  نمی دونم پیش خودم چی فکر کردم که با مترو آمدن خونه مامانه شاید هم می خواستم بدونم چقدر مستقلم یا شایدم خواستم شما یک هوایی بخورین نمی دونم اشتباه کردم ولی سخت نبود. اردلانم ساعت 7 صبح شما از خونه با بابا رفتی منم 7شب پیشت بودم گلم. ارسلان و ارشیا را حاظر کردم و شیشه های شیرشون را برداشتم کفاششون را هم پوشوندم هیچ لباس و شیری هم برنداشتم گفتم میام خونه مامانه یک شیشه می خورین و شب با بابا...
2 مهر 1393